۱۳۸۹ خرداد ۴, سهشنبه
The Wooden Bowl
Sand and Stone
They kept on walking until they found an oasis, where they decided to take a bath. The one, who had been slapped, got stuck in the mire and started drowning, but the friend saved him. After the friend recovered from the near drowning, he wrote on a stone: "TODAY MY BEST FRIEND SAVED MY LIFE."
The friend who had slapped and saved his best friend asked him, "After I hurt you, you wrote in the sand and now, you write on a stone, why?"
The other friend replied: "When someone hurts us, we should write it down in sand where winds of forgiveness can erase it away. But, when someone does something good for us, we must engrave it in stone where no wind can ever erase it."
LEARN TO WRITE YOUR HURTS IN THE SAND, AND TO CARVE YOUR BENEFITS IN STONE
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
رانده از هر جمع از هر جا شدی
دیدی ای دل عاقبت تنها شدی
ابرویت رفت رازت فاش شد
عاقبت ای مشت بسته وا شدی
کو کدامین دست دستت را گرفت
بر زمین خوردی و تنها پا شدی
روزهایت خاکی و خاکستری است
گوشه گیر خلوت شبها شدی
اهل بودی ساده من صاف من
کوچه گردی بی سر و بی پا شدی
روی دست دغدغه پرپر زدی
زیر بار بیقراری تا شدی
گم شدن زخمی شدن بی کس شدن
این شدنها سخت بود اما شدی
گفته بودی می روم دریا شوم
چاه ابی خشک در صحرا شدی
تو بزرگی ای غم معصوم عشق
در دل تنگم چگونه جا شدی؟
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب ...از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی
خدا گر پرده بردارد ز روي کار آدمــــــها
چه شاديها خورد بر هم چه بازيها شود رسوا
يکي از جان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا
يکي خنند ز آبادی ، يکي گريد ز بربادي
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا
چه زشتي ها شود رنگين چه تلخي ها شود شيرين
وگرنه بر زمين افتد ز جـيـب محتسب مـــينا
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد
به بـزم قـدســــيان رفتم ولي در عـالم رؤيــا
شبي در کنج تنهائي ميان گيريه خوابم بـــــرد
محمد(ص) همچو خورشيدي نشسته اندران بالا
درخشان محفلي ديدم چو بزم اختران روشن
تــمام اولياء با او هــمه پاک و هـــمه والا
روان انبياء با او، علي شير خدا با او
کَشيدم ناله اي از دل زدم فـرياد واويــــــلا
ز خود رفتم در آن محفل تپيدم چون تن بسمل
دلم ديگر به تنگ آمد ز بازي هاي اين دنيا
که اي فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق يکــــــــتا
زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر
چسان بينم که فرعوني بپوشاند يد بيضا
چسان بينم که نمرودي بسوزاند خليلي را
چسان بينم جوانمردي بماند بيکس و تنها
چسان بينم که نا مردي چراغ انجمن باشد
چسان بينم که ابليسي بپوشد خرقه ي تقوا
چسان بينم بد انديشي کند تقليد درويشان
چسان بينم که خفاشي کند خورشيد را اغوا
چسان بينم که شهبازي بدام عنکبوت افتد
چسان بينم که انساني بخواند خوک را مولا
چسان بينم که ناپاکي فريبد پاکبازان را
مبادا نقد ايمانم رود از کف در ين سودا
غريب و خانه ويرانم فدايت اين تن و جانم
کجا شد سوره ي ياسين کجا شد آيه ي طه؟
چه شد تاثير قرآني چه شد رسم مسلماني
بگفتا بسته کن ديگر دهان از شکوه ي بيجا
به شکوه چون لبم واشد حکيم غزنه پيدا شد
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد
مزن لاف مسلماني مکن بيهوده اين دعوا
به اين آلوده داماني به اين آشفته ساماني
مسلمان خون مسلم را نريزد در شب يلدا
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
سفر در کشور جان کن که بيني جلوه ي معنا
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن
خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا
سنايي رفت و پنهان شد مرا رويا پريشان شد
زابــر ديده ام بـاران، فـــروباريد بي پروا
نه محفل بود، ني ياران نه غمخوار گنهکاران
گشودم گنج حافظ را که يــابم گوهر يکتا
اطاقم نيمه روشن بود کتاني چند با من بود
که در تفسير احوالم بگـفت آن شاعر دانا
يقينم شد که حالم را لسان الغيب ميداند
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
الا يا ايهـا الـــساقي ادرکـــا ساً و ناولـــهــــا
کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
که ما در گوشهء غـربت ازو دوريم منزلها
بگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گوي
به توفان مانده کشتي ها به آتش رفته حاصلها
بگفتا خامه خون گريد گر آن احوال بنويسم
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها
ز تيغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نميداني؟
جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محمله
عشق چیست؟
در باره من
بنـده محـمد شـریف دلـسوز در سال 1365 خورشيدى در ولايت آشــوبزده هــلمـند چشــم بـه جــهـان گــشـوده
تحصیلات ابــتدایی را در لیسه عـالـی ظـاهـرشـاهـی در قــندهــار بـه پـایـان رســانـیده اکــنون محـصل فــاکـــولته اقــتصاد در یکــی از پوهنـتــونهای شخـصی در کــابل میـباشم. زه نـه لیکوال یم نه شـاعر او نـه هــم شــاعـری کــوم فـقط بعضی وخت کــوم اشـعار چی می خـوش شی ویب لاگ کـشی د مــلگرو سره یی شریکــوم او دا ویب لاگ مـی هـم د درانـه او گـــران مــــلگرو لپـــاره چـمـتو کـــری.
سـیاست می دیـر خــوش دی لیکــن سیاستوال یو هم نه! نو لـطف وکـری چی د سیاستوالو په بـاره کشی خبری ونـه کــرو.
بــنده جدآ از قــوم گــرایی زبان و ملیت پـرســتی نفـرت دارم و در ویب لاگ من همه دوسـتان یک افـغان اسـتند نـه پـشتون تاجـک یا هــزاره.
همـچنان عزیزان با نـظرات تان بـنده را مـمنون ســازید هر کسی خـواست میتـوانــد مطالب و اشـعار را در وبـلاگم نشــرکنند.