۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه



خدا گر پرده بردارد ز روي کار آدمــــــها
چه شاديها خورد بر هم چه بازيها شود رسوا
يکي از جان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا
يکي خنند ز آبادی ، يکي گريد ز بربادي
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا
چه زشتي ها شود رنگين چه تلخي ها شود شيرين
وگرنه بر زمين افتد ز جـيـب محتسب مـــينا
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد
به بـزم قـدســــيان رفتم ولي در عـالم رؤيــا
شبي در کنج تنهائي ميان گيريه خوابم بـــــرد
محمد(ص) همچو خورشيدي نشسته اندران بالا
درخشان محفلي ديدم چو بزم اختران روشن
تــمام اولياء با او هــمه پاک و هـــمه والا
روان انبياء با او، علي شير خدا با او
کَشيدم ناله اي از دل زدم فـرياد واويــــــلا
ز خود رفتم در آن محفل تپيدم چون تن بسمل
دلم ديگر به تنگ آمد ز بازي هاي اين دنيا
که اي فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق يکــــــــتا
زند غم بردلم نشتر ندارم صبر تا محشر
چسان بينم که فرعوني بپوشاند يد بيضا
چسان بينم که نمرودي بسوزاند خليلي را
چسان بينم جوانمردي بماند بيکس و تنها
چسان بينم که نا مردي چراغ انجمن باشد
چسان بينم که ابليسي بپوشد خرقه ي تقوا
چسان بينم بد انديشي کند تقليد درويشان
چسان بينم که خفاشي کند خورشيد را اغوا
چسان بينم که شهبازي بدام عنکبوت افتد
چسان بينم که انساني بخواند خوک را مولا
چسان بينم که ناپاکي فريبد پاکبازان را
مبادا نقد ايمانم رود از کف در ين سودا
غريب و خانه ويرانم فدايت اين تن و جانم
کجا شد سوره ي ياسين کجا شد آيه ي طه؟
چه شد تاثير قرآني چه شد رسم مسلماني
بگفتا بسته کن ديگر دهان از شکوه ي بيجا
به شکوه چون لبم واشد حکيم غزنه پيدا شد
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد
مزن لاف مسلماني مکن بيهوده اين دعوا
به اين آلوده داماني به اين آشفته ساماني
مسلمان خون مسلم را نريزد در شب يلدا
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
سفر در کشور جان کن که بيني جلوه ي معنا
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن
خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا
سنايي رفت و پنهان شد مرا رويا پريشان شد
زابــر ديده ام بـاران، فـــروباريد بي پروا
نه محفل بود، ني ياران نه غمخوار گنهکاران
گشودم گنج حافظ را که يــابم گوهر يکتا
اطاقم نيمه روشن بود کتاني چند با من بود
که در تفسير احوالم بگـفت آن شاعر دانا
يقينم شد که حالم را لسان الغيب ميداند
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
الا يا ايهـا الـــساقي ادرکـــا ساً و ناولـــهــــا
کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
که ما در گوشهء غـربت ازو دوريم منزلها
بگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گوي
به توفان مانده کشتي ها به آتش رفته حاصلها
بگفتا خامه خون گريد گر آن احوال بنويسم
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها
ز تيغ نامسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نميداني؟
جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محمله

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر